آنیساآنیسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

مثل عشق، اصل عشق

دخترم...

عروسک ناز مامان، دلم چقدر برات تنگ شده. کاشکی الان پیشم بودی و می تونستم ببوسمت و بغلت کنم و عطر بدنت رو استشمام کنم. یادش بخیر سال قبل این موقع ها که تو دل مامانی بودی و هر روز برام سکسکه می کردی، خیلی از با تو بودن لذت می بردم و می برم، تا مدتها بعد از دنیا اومدنت حرکت هات شبیه همون حرکات جنینی بود. وقتی کوچولوتر بودی واقعا ناز و دوست داشتنی بودی دلم برای تمام اون لحظه ها یه ذره شده. دلم برای امروزتم یه ذره شده تا ساعت ۳ که با جیغات به استقبالم میای انگار یه قرن مونده. الان لحظه ها دیر میگذره ولی وقتی پیشتم مثل باد رد میشه. زیاد حرف زدم برم  به یادت غذای شنبه تو رو آماده کنم که یه  ذره وجدانم راحت تر بشه عزیز دلم ...
28 ارديبهشت 1390

دوستان

عزیزم امروز اصلا نخوابیده بودی و مادر کلافه بود. غروب رفتیم خونه مادر و اونجا با دیانا بازی کردی، بازی که چه عرض کنم فکر میکردی اسباب بازیه و بهش چنگ میزدی. ولی اونم خیلی بامزست، دست میزنه و نینای میکنه و تحت هر شرایطی براش آهنگ بزنی یه قری میده ...
24 ارديبهشت 1390

بای بای کردن

امروز ساعت یه ربع به هفت مامان رو بیدار کردی شیطون  بابا رفت و امروز خیلی دختر خوبی بودی با هم بازی کردیم و خوابیدیم، وقتی خواب بودی موهای خوشگلت رو مرتب کردم. با اینکه موهاتو خیلی دوست دارم اما میرفت تو چشمت و گوشت و اذیتت میکرد.   ساعت ۵/۳۰ که بابا اومد با هم ناهار خوردیم و رفتیم بیرون، من از ماشین پیاده شدم و باهات بای بای کردم، وقتی می خواستیم بشینیم تو ماشین بهت گفتم بای بای کن: تو هم دست راستتو آوردی بالا و انگشتاتو بازو بسته کردی، جمعه ۲۳/۲/۹۰ ساعت ۸/۱۲ بعد از ظهر تا شب هزار دفعه گفتم بای بای کن و تو هم بعضی وقتا گوش میکردی و بعضی وقتا نه. بامزست که دستتو تکون نمیدی، انگشتاتو باز و بسته میکنی فدات بشم. ...
23 ارديبهشت 1390

گریه نکن!

چهارشنبه که از اداره اومدم با مادر یه سر رفتیم بیرون، کلی ذوق کردی و تو خیابون خندیدی، بعدم یه سری سباب بازی پارچ و لیوان دیدی خوشت اومد، که برات خریدم، وقتی برگشتیم یه سر رفتیم پایین. باز بغل هیچکس نمیرفتی و گریه میکردی. نمیدونم چرا اینقدر زود زود آدما رو فراموش میکنی؟ پنجشنبه صبح رفتیم بیمارستان، گفتن اوضاع پاهات خیلی بهتره. خداروشکر. بعدم رفتیم پایین بازم کلی غریبی و گریه، نذاشتی یه چایی بخورم. بلای بداخلاق غروب با خاله مینو و مامان بزرگ رفتیم خونه مادر، اونجا دیگه بهتر شده بودی و غریبی نمیکردی، کلی هم هنرنمایی کردی و برامون رقصیدی. بعد برگشتیم و شب دایی اسی اینا اومدن  دیگه اینقدر گریه کردی خودتو کشتی. بنده خدا ها آرزو به...
22 ارديبهشت 1390

روزا میگذره

عزیز دلم یکشنبه خاله مینو و مامان بزرگ که از مسافرت برگشتن اومدن دیدنت، این لباس رو خاله مینو برات گرفته دوشنبه خداروشکر حالت خوب بود، خاله زهرا زنگ زده بود بهش آدرس وبلاگتو دادم رفت دید و کلی کیف کرد. حالا می خواد خودشم وبلاگ درست کنه، این عکسو وقتی گذاشتمت تو تختت ازت گرفتم، از حموم اومده بودی و کلی سرخوش بودی با  اون دندونای موش موشی تیزت منو گاز میگیری و خودت میدونی کار بدیه با اخم منو نگاه میکنی و با بغض میگی: بو ووووو. اگه بخندم مشغول شیر خوردن میشی و اگه بگم گاز نگیر میزنی زیر گریه. الهی قربون اون چشات بشم. عسل       ...
20 ارديبهشت 1390

تاب و سرسره

گل خانوم، پنجشنبه ۱۵/۲/۹۰ ساعت ۵ دیدم حوصلت سر رفته. خوابتم میومد اما نمیخابیدی، بردمت پارک و برای اولین بار تاب و سرسره بازی کردی، فکر کنم مثل خودم تاب رو خیلی دوست داشتی چون خوابت می گرفت و کیف میکردی، دفعه دومم که خواستم سوارت کنم با اینکه خوابت میومد ذوق کردی و خندیدی، بعدم بابا اومد پیشمون. روز جمعه ظهر دایی فرهاد اومد دنبالمون که تنها نباشیم، یه بستنی بهش دادم . گفت تا بستنی رو دیدی اسباب بازیتو ول کردی و سینه خیز دویدی طرفش بعدم رفتیم خونه مادر و شب دایی اسی اینا اومدن طبق معمول کلی گریه کردی. نتونستم با علی و آرتین عکستو بگیرم شنبه هم با بابا برگشتیم خونمون و بعد از مدتها سه تایی با هم بودیم. غر...
17 ارديبهشت 1390

آنیسای مشهور و محبوب

وبلاگ کوروش کبیر عزیز چند تا سایت برای درست کردن عکسا با افکت های مختلف معرفی کرده بود. منم عکسای آنیسا جونو درست کردم، ملاحظه بفرمایید:         ...
14 ارديبهشت 1390

دعا

از همه دوستانی که وبلاگ آنیسا رو میبینن، مخصوصا مامانای مهربون خواهش میکنم براش دعا کنین که زودتر زخماش خوب بشه و خدا آنیسای من و همه ی همه نی نی هارو از بلا دور نگهداره. انشاا...
13 ارديبهشت 1390

اولین کلمه ای که آنیسا گفت: کیه؟

چهارشنبه که از سرکار برگشتم دیدم خیلی خسته ام و با این وضعیتت نمیتونم تنهایی نگهت دارم، سه تایی رفتیم خونه مادر. دلم برای خونه مادر و آرامش اونجا و شب موندن تنگ شده بود، از وقتی اومدم سر کار شب خونشون نموندم. خاله محبوبه هم زنگ زد و گفت یکشنبه تعطیل شدیم، پنجشنبه صبح رفتیم بیمارستان و پانسمانت کردن، چقدر این مدت عذاب کشیدی عزیزم، از خدای مهربون میخوام زودتر خوب بشی گلم. غروب با هم رفتیم داروخونه و مادر برات لیوان آبخوری گرفت. توی راه گریه میکردی که شیر بخوری و بخوابی، شب ساعت ۱۱ بابا اومد و یه سر رفتیم هایپراستار. اولش کلی ذوق کردی و خندیدی ولی بعد باز میخواستی شیر بخوری و بخوابی . تو خونه که با خواب قهری ولی بیرون که میای یاد خواب می ا...
12 ارديبهشت 1390